بگفتی لیلیت باشم اگر مجنون من باشی
چو مجنونت شدم گفتی که از دیوانگان باشی
ز آغوشم شدی دورمرا بیگانه ام خواندی
تورا میدیمت امروز که با بیگانگان باشی
امانت داده بودم دل نه این رسم امانت بود
نقاب از چهره ات بگشاکه رسوای جهان باشی
ز روز خلقت دنیا اگر گردی تو تا امروز
نیابی عاشقی چون من که توشیرین ان باشی
اسیر آن خم زلفم دگر مگشا کمندت را
بکش دل را خلاصم کن توجزءقاتلان باشی
نه محمود از وصال تو روا شد کام محزونش
بهاری روبرویت نیست تو خودباد خزان باشی