شبی با هم نفس گفتم چرا همچون زمستانی
در این دی ماه بارانی، چرا قدرم نمیدانی
.
سخن با او بسی گفتم،ز عشق وعاشقی گفتم
سر آخر به او گفتم ، چرا اینگونه حیرانی
.
زبان اوبه حرف آمد، دل تنگش به درد آمد
چو او نزدیک من آمد، مرا بوسید پنهانی
.
لبش قند وشکر دارد ، دو چشمش جام می دارد
قد ومویی که او دارد ، برد هر دین وایمانی
.
شدم کافر به کیش او، بدادم دل به دست او
ببرد صبر وقرارم او،برفت از کف مسلمانی
.
نهادم سر به پاهایش؛ شدم محو تماشایش
کشیدم دست به موهایش،در لحظه شدم فانی
.
گمانم پاسی از شب رفت،دگر صبر وقرارم رفت
لبم بر روی لبها رفت،نمودم بوسه بارانی
.
دوصدبوسه به هم دادیم،دل خودرابه هم دادیم
به یک جسم روح خود دادیم،توهم باقی آن دانی
.
صدای مرغ شب آمد ، کنون وقت سحر آمد
دل تنگم به وجد آمد،ولی تو ماه من مانی
.
.
.م- دولتخانی 1394/10/19